محمدپارسا جانمحمدپارسا جان، تا این لحظه: 11 سال و 6 ماه و 23 روز سن داره

داستانهای پارسانامه (نی نی و ما)

جلسه اموزش منهدم سازی خانه توسط نی نی ها

دوستان سلام   من محمد پارساهستم اینجا منتظر نشستم تا ببینم چه موقعیتی پیدا میشه برای عملیات ضربتی خرابکاری مثل اینکه مامان حواسش نیست میریم سراغ باحالترین قسمت خونه یعنی میز تلویزیون یه نگاه به پشت سر میندازیم که یوقت مامان سر نرسه   بعد هم یه خنده الکی که مامان نفهمه دارم یه کارایی میکنم چون من فقط در صورتی ساکتم که مشغول اتیش سوزوندنم مثلامثل عکس زیر انگار یه صدایی میاد مامان داره میاد الفرار     ...
31 خرداد 1392

اتفاقات نو

پریشب برای اولین بار وقتی خواب بودی بازت گذاشتم وتا صبح خشک بودی و دیگه از دیشب قرصات تموم شد اینقده خوشحالم که نگوووووووووووووووو   ...
29 خرداد 1392

مصادف شدن هشت ماهگی با تولد قمری مامانی

گل من خیلی وقته که نیومدم اینجا دلیلشم این بود که اولش یه سفر ناگهانی پیش اومد به ونک و بعد هم این چندروز درگیر مهمون داری بودیم بگذریم ... 17خردادامسال مصادف بود با عید مبعث یعنی تولد قمری من همیشه میگفتم وقتی تو متولد شدی منم دوباره متولد شدم شدم یه ادم جدید یه ادمی که اگه اروم بود اگه تودار بود اگه مظلوم بود یا حتی ترسو اما یاد گرفت که بجنگه برای دفاع از حق بچش وبعد فهمید برای دفاع از حق بچش باید از حق خودش دفاع کنه اره مامانی خدا خیلی نعمتهای زیادی به من داده اما تو از همه بهتروباارزش تری تو که اومدی دنیای من عوض شد جرات پیدا کردم جرات اینکه بجنگم ونک که رفتیم یه منطقه ای بود به نام ماسه دون ه...
22 خرداد 1392

امروز ما و مهمون کوچولو

امروز صدرااز ساعت 2:30بعد از ظهر مهمون خونمون بود دوتایی تونو غذا دادم صدرا غذاشو خورد اما شما نخوردی ووقتی رفتم صورت صدرا رو بشورم خودتو رسوندی به ظرف غذا و محتویاتشو پخش زمین کردی بعد هم که گذاشتمتون کنار هم بازی کنید  دیدم یه نوازش تو نثار صدرا میکنی یکی  اون نثار تو خلاصه که برای همه دو قلو دارها طلب صبر کردم واقعا سخته ها بعد  هم که قیافه هردوتون این شکلی شد به تو شیر دادم وصدرا رو هم گذاشتم روی پام دوساعت خوابیدید بعد هم تو بیدار شدی و دیگه نه گذاشتی صدرا بخوابه نه بابایی ساعت  7:30بود که  مامان صدرا اومد دنبالش ورفتند بله...... این بود انشای من      ...
11 خرداد 1392